كيميا كيميا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

2 سال و 5 ماهگی کیمیا و خداحافظی با پوشک

عزیز دل مامان ,دختر قشنگم این روزا که 29 ماهگی رو پشت سر گذاشتی و وارد سی امین ماه زندگیت شدی مامان تصمیم گرفت همه حساسیت هاشو کناربذاره و شما رو کمک کنه تا پوشک رو کنار بذاری و راحت بشی عزیزم... روز اول و دوم بازت  گذاشتم تا مفهمومش رو درک کنی و حتی از شورت آموزشی هات هم استفاده نکردم...کارمون در اومده بود و یه ربع یه بار باید میبردمت دستشویی...شما هم گاهی شیطنت ات گل میکرد و نمی اومدی و هر بار با کلی کتاب و اسباب بازی میرفتیم اون تو و کتاب میخوندیم و بازی میکردیم تا شما جیش کنی...اون دو روز یه کم آبیاری داشتیم که خوشبختانه رو فرشا نبود ...بیشتر میبردمت تو آشپزخونه پیش خودم که اگه اتفاقی هم افتاد بتونم راحت بشورم ... یکی دو بار که ...
30 مهر 1391

ماجراهای من و دختر قشنگم

دختر قشنگم ....گل نازم.... همه هستی و زندگی و نفس من... این روزای تکرار نشدنی که برام مثل شیرین ترین قصه دنیاست رو نمیدونم چه جوری ثبت کنم تا این  روزای ناب کودکی ات  و دنیای قشنگ کودکانه و معصومت رو به تصویر بکشه و تا ابد باقی بمونه....چقدر عاشق دنیای پاک و معصومانه تو ام گل خوشبوی مامان.. از وقتی به دنیا اومدی و به قلب و روح و جان مامان و بابا قدم گذاشتی هیچ دو روزم مثل هم نبوده...هر روز با یه کار جدید و یه شیرین کاری و شیرین زبونی جدید منو غافلگیر میکنی و غرق لذت...شاید فقط بوسه های ابداری که ازت میکنم و تو هم صدات در میاد و میگی نکن منو بتونه میزان عشقم رو بهت نشون بده عزیز دلم.... دو روزه بابای خوب و مهربونت رف...
20 مهر 1391

28ماهگی و ماجراهای من و کیمیا و پوشک خانوم

دختر از گل قشنگترم راستش این پروژه پوشک برای مامان لیلا خیلی خیلی سخت بود...چون هم نمیخواستم دختر قشنگم رو به خاطرش اذیت کنم و بهش فشار بیارم و هم اینکه اصلا دلم نمیخواست خونه آبیاری بشه!!! خلاصه علیرغم اینکه خیلی از دوست جونات این کار رو شروع کرده بودن و بعضی نیمه راه بودن و بعضی هم کاملا از پوشک راحت شده بودن من جرات نداشتم شروع کنم...دکترت هم میگفت که باید تا 2 سال و نیمگی صبر کنم و تو این کار عجله کردن میتونه عوارض داشته باشه و شب ادراری بیاره و از این حرفا... بابا حمید هم موافق این بود که بهت فشار نیاریم و بذاریم برای وقتی که خودت بفهمی و کاملا خبرمون کنی...اما هر روز برات قصه تاتی کوچولو که به مامانش میگه جیش دارم رو میخوندم و...
4 مهر 1391

کیمیای 2 سال و 4 ماهه من

دختر قشنگم این روزا روزهای توست ...روزهای تو و من ....روزهای تو و من و بابا.... عزیزم ,دلبندم,قشنگم,گلم...به خودم میبالم که تو رو دارم و شب ها و روزهای خونه ما با خنده های قشنگ تو و با شیرین زبونی هات زیبا و شاد شده....قربون اون حرف زدن ات بشم که روز به روز با پیشرفت هات من و بابا رو شاد میکنی.... این روزا حسابی با حرف زدنت برای مامان و بابا دلبری میکنی و دلم من برات غش میره... کلی کلمه میگی و حسابی برای خودت جمله بندی میکنی...این روزها حسابی برای خودت مستقل شدی و میخوای ادای ادم بزرگا رو در بیاری...همه کار  رو خودت دوست داری انجام بدی و همش میگی من بکنم....و همه چیز رو میگی من بوده...یا میگی منه....(یعنی مال منه)...   بع...
27 شهريور 1391

سفر بابا و یه عالمه دلتنگی

عزیز دلم امروز همین نیم ساعت پیش بابا رو راهی کردیم تا برای یه سفر کاری از طرف شرکتشون بره لبنان....تا حالا بابا زیاد از این جور سفرا رفته....شاید شما یادت نباشه و الانم مفهوم رفتنش رو درک نکرده باشی و فکر کنی که مثل هر روز تا چند ساعت دیگه برمیگرده خونه اما عزیزم بابا برای چند روز نیست و هر بار که اینطوری میره سفر انگار که قلب منو هم از جا میکنه و با خودش میبره.... اره دختر قشنگم میدونم که شما هم تا شب که ببینی نیومده براش دلتنگی میکنی اما عزیزم باید دوری باشه تا ادم قدر نزدیک بودن و دور هم بودن رو بیشتر بدونه.... عزیز دلم مامان تا امروز که بابا راهی شد خیلی ناراحت بود از این دوری و جدایی اما از همین الان تصمیم گرفته تا با شما دخمل گل ب...
24 خرداد 1391

جشن تولد دو سالگی دخمل نازم

دختر قشنگم دو سال از اون روز زیبا گذشت و شما وارد سومین سال زندگیت شدی ... من و بابایی دو سال با تو عاشقی کردیم و معنای عشق رو فهمیدیم عزیزم...بهت نگاه که میکنم باورم نمیشه شما همون نی نی کوچولوی ریزه میزه ای که تو یه بالش کوچولو میذاشتیمت تا بتونیم بغلت بگیریم....مامان قربون چشمای نازت بشه که بی تو میخوام دنیا هم نباشه ....همه عشق و همه دنیای من و بابا شمایی عزیزم... تولدت رو امسال تو خونه خودمون و تو یه جمع زنونه برگزار کردیم....از دو ماه پیش برای تولدت تم هلو کیتی رو در نظر گرفتم و با همه عشق و علاقه تزیینات تولدت رو درست کردم و برای روز تولدت آماده کردم...روز تولدت برای اینکه ظهر رو خوب بخوابی و برای عصر سرحال باشی شما رو به خون...
30 ارديبهشت 1391

20 ماهگی دخمل ناز مامان

عزیز دل مامان به بیستمین ماه زندگیش وارد شده و کلی کارای جدید یاد گرفته...دائم به زبون خودش داره برای ما حرف میزنه و منظورشو بهمون میفهمونه ...دایره لغاتی که یاد گرفته رو تا جایی که یادم بیاد مینویسم: مامان (به من و باباش میگه...بابا رو میشناسه اما نمیدونم چرا به اونم میگه مامان! در کل برای صدا کردن هر کسی هم از مامان استفاده میکنه اما وقتی بهش میگیم مامان کو فقط منو نشون میده....هههههه) دندلی= صندلی بنگی=نون (عاشق نون خالیه فقط نمیدونم این دو تا چه ربطی به هم دارن!هههه) آب ا نی (با فتحه روی الف)= آب بده به به نی =به به بده دردر نی =بریم دردر بنی=بستنی(عاشقشه و جاشو تو فریزر شناخته دست منو میگیره و میبره دم در فریزر و...
7 بهمن 1390

واکسن 18 ماهگی و دختر خوشگل صبور من

عزیز دل مامان , قربون اون صبوریت برم من دختر ناز خوشگلم مامان برای واکسن 18 ماهگی شما خیلی استرس داشت...آخه یکی از سختترین واکسن های کوچولوهاست...به خاطر سفری که داشتیم حدود 3 هفته واکسنت رو با تاخیر زدیم ...روز که رفتیم برای واکسن اصلا گریه نکردی و صبورانه تحملش کردی عزیزم...بعدم که اومدیم خونه سرحال بودی تا عصرش که یهو تب کردی و پات هم به شدت درد گرفته بود...طوریکه اصلا تکونش نمیدادی...الهی مامان قربونت بره که من مردم وزنده شدم تا این شب اول رو گذروندیم...تا صبح کنار مامان خوابیدی و اصلا هم تکون نخوردی...منم همش حواسم به تبت بود و تا صبح پاشویه ات میکردم و هر 4 ساعت استامینوفن میدادم بهت...بعد دو روز تبت کم کم رفت و پا دردت هم ...
2 دی 1390